مختصري از سرگذشت من و نامزدم! (براي تكميل پست پاييني «چي درسته ؟ »)
اولين
زندگي من ... زندگي اي كه به تنهايي ساخته ميشود...

 

خیلی طولانیه قضيه ي ما، هنوز توو برزخه انتخابم كه راجع بهش بنويسم يا كلا فراموشش كنمو هيچي راجع بهش ننويسم!
اما حدودي توضيح ميدم...

آشنايي من با نامزدم از اينجا شروع شد كه ، نامزدم يه بار اوومد مغازه اي كه من كار ميكردم تا به من درس بده، همونروز حس كرد به هم شبيهيم و هم فكريم و...  چندماه بعد ازم خواست هم رو بشناسيم تا اگه مناسب بوديم ازدواج كنيم، من رد كردم چون اولا يه جور دوستي ميدونستم و خوشم نميومد، دوما خانواده ام حتما بايد مطلع ميبودند ، چون برام نظرشون خيلي خيلي مهم بوود. بار دومي شكل گرفت باز رد كردم، خيلي مصمم تر از قبل! كه بار سوم، ازش كمك خواستم برا آينده ام و ... كه از نوع حرف زدنش و اس زدنشو ... خودمو دوستم نتيجه گرفتيم ،احساس داره و فراموش نكرده، دوستم و مسئول خوابگاه و ... گفتند خدا راضي نيست انقدر جوونه مردمو اذيت كني قبول كن باهاش صحبت كني،واسه همين بهش گفتم هنوز دارين فكر ميكنيد؟ گفت بله مسلما! گفتم ، باشه تكليفم روشن شد وقت ميذارم برا فكر.

 بهش همون بار اول و دوم و همين سومين بار، گفتم با خانواده ام از لحاظ اعتقادي فرق دارم،اونا توقعاتي برا ازدواجم دارند چون خواستگارايي هست كه اوون توقعاتو براوورده ميكنه اصلا كوتاه نميان، اوون گفت از لحاظ اعتقادي من ميتونم با خانواده تون كنار بيام، خانواده تون نياز دارند به شخصي مثل من، كه نه مذهبيه نه باز. از لحاظ توقعات هم ، اگه پوله حل ميكنم و... بهش گفتم نه با قمي بوودن هم مشكل دارن كه باز شوخي گرفتو گفت قمي بوودنمو عمل ميكنم! كلا با اين حرفا تقريبا آرووم شدمو گفتم با اطلاعه مسئول خوابگاه حدود چندجلسه مشاور بريم تا حدودي دستمون بياد به درد هم ميخوريم يا نه! بعد به خانواده بگم! جالب اينجا بوود كه هربار مشاوره و صحبت ما ، بحث خانواده ي من بوود و در جواب ميگفت مشكلي نيست، هرجوره راضيشون ميكنم... تا شد به خانواده گفتم، مخالفت شديدي شد از جانب مادرم، پدرم گفت با خودم صحبت كنه ، صحبت كرد و پدرم قبولش كرد فقط بهش گفت، تو يه عروسيه درست حسابي بگير و كارتو درست كن و شرط ازدواج رو هم اوومدن به تهران گذاشت، اوون قبول كرد، حالا هي بالا پايين داشتيم ، در كلش اينكه ازمايش خوون رفتيم تاريخ عقد مشخص شد و رفتيم حلقه ببينم كه ، توو مغازه اي كه مامان پيشنهاد داده بوود ، من هيچ حلقه اي قشنگ نديدم جز يكي اوونم قيمتش 3 ميليون بوود كه چون آشنا بوود تا 2600 پايين اوورد، اما نامزدم خيلي براش سخت ميشد همين شد كه قبول نكرد، مامان خيلي خيلي روو من حساسه، كلا اگه درخواستي داشته باشم حتما هرجوره برام فراهم ميكنه، كلا ميدونه زود دلم ميگيره و ... همين حساسيتش سبب شد كه فكر كنه نامزدم اينطور نيست كه هوامو داشته باشه و فكر كرد كه دله من شكسته و ... سرناسازگاري برداشت كه نامزدت مرد نيست ! مرد برا زنش حتي لباسشو ميفروشه ...  اين شد كه تا تونست هزينه هاي جشن و غيره رو صعودي كرد، كلا ميخواست تمووم شه همه چي! بعده كلي ماجراي ديگه ، اخرسر بابام گفت ، گير نديد به اين چيزا فقط چون توو فاميل ما عروسي و غيره خيلي مهمه همون جشن درست حسابي رو بگيره و تموم كنيد بعد بريد توو زندگيتون نون خشك اصلا بخوريد چيكار داريم! زنگ زد به نامزدم، گفت بهش ميتوني جشن رو بگيري؟ گفت نه! حالا نميدونم اين نه يعني نه اصلا يا نه براي بعد، ولي فكر كنم اونطور كه من باهاش صحبت كردم نه اصلا بووود. چون ديگه رويه شو عوض كرد، گفت كلا بي هيچي، ساده ي ساده ي ساده. برا منم مثه هميشه هيچ فرقي نميكرد. در آخر هم خانواده مو مقصر دونست و رفت!

 راجع به خانواده گفت اهل چشم و هم چشمي هستند و اين مشكل ايجاد ميكنه برا بعد، من ميدونم اهل چشم و هم چشمي هستند ولي تا عروسي فقط مشكل داشتيم، بعد گفت چون با من راضي نيستند كلا از منو كارام ايراد ميگيرند اين آرامشه منو بهم ميزنه، گفتم نه ، من خانواده مو ميشناسم اگه مخالف بوودند طوري كه تا آخر عمر بخوان سركوفت و ... داشته باشند اصلا تا اين مراحل جلو نميرفتيم، همون اول طوري باهام برخورد ميشد كه خودم عقب ميكشيدم! توهين و حتي فحش هاي ركيكي هم خانواده ام به خانواده اش گفته بودن ، خيلي خودمو خودش و خانوده اش ناراحت شديم، اما وقتي آرامش برگشت و برا خانواده خيلي چيزا مشخص شد خودشون شرمنده شدند اما اوون كلا اينا رو جزو شخصيتشون ميدونست و ميگفت اهله همين چيزان ، در كل اوون حرفامو قبول نكرد ، برا ثابت كردن حرفم با مشاوري صحبت كردم و مشاور گفت بايد اوونم باشه، بعد صحبت گفت نامزدت تصميمشو گرفته ، ولش كن، بذار بره! گفت هيچ توضيحي هم براش نده ديگه... منم حرفاي آخرم رو ايميل كردم و اوون پاسخ داد و باز همون حرفا، اين شد كه منم قيدشو زدم...

 الانا گاهي از قضاوتش گاهي ازساده گذشتنش گاهي از اينكه همه چيو گفتم بهشو با آگاهي اوومد و قول داده بوود و خيلي چيزاي ديگه غصه ام ميگيره بعضي وقت هاهم از دلتنگي غصه ام ميگيره، ولي نميخوام ، اصلا نميخوام باهاش حرف بزنم، يه اقاي ديگه اي هم بوود گفت كه باهاش حرف بزني بهتره، اما نميخوام صحبت كنم، من وابستگي ندارم ميتونم فراموشش كنم ولي فقط الانا غصه دارم كه راجع بهش حرف ميزنم. ولي اينكه باهاش حرف نميزنم اينه كه دلم ازش شكسته ، چون آخرسر بهم گفت بين عقل و احساسش ، عقل رو انتخاب كرده، من گلم در مرداب، برا اين تصميم ، خودش به تنهايي فكر كرد و تصميم گرفت ، برا فكرش حتي بررسي نكرد، با چهارتا ظاهر قضاوت كرد و رفت! اما من اينطور نبودم، هربار كه حتي ردش ميكردم كلي باهاش حرف ميزدم قانعش ميكردم ، برا حرفا كلي بررسي ميكردم و خيلي ديگه ! كلا منو پيش خودم( بماند كه پيش بقيه خرد شدم) خرد كرد اينا بهم اجازه نميده . اصلا خودتون اينو در نظر بگيرين، براش ارزش ندارم ، خودش يه حرف نميزنه، خب همين ديگه ، خب براش تمووم شده ام و ارزش ندارم! تكليفه من روشنه ديگه! من خداروشكر چون توو زندگي خيلي سختي و دل بريدن داشتم ، جزو شخصيتم شده ، وابستگي و غيره برام پيش نمياد هرآن تصميم بگيرم فراموشش كنم ، فراموش ميكنم ، غصه ي اينو ندارم كلا غصه ي اين پيشامدها رو دارم و همش دلم ميخواد درست حسابي تحليلشون كنم ، چندتا مشاور رفتم قضيه رو خيلي كامل توضيح دادم ، همه نامزدم رو احساساتي و پايبند به تعهدات و قولش ندونستند و گفتند ارزش نداره، فكرشو نكن، اما من ميگم نه، توو قضيه ي ما همه مقصر بودند و همه دچاره سوتفاهميم، بعد مردد ميشم، كلا عينهو برزخ شده ، نميدونم چي درسته چي غلط اصلا چي شده، سرم چي اوومد؟ نامزدم نامرد بوود، خانواده ام نامردند خودم نامردم نميدونم اين سوالات اذيتم ميكنه و يه خرده هم دلتنگي چون قضيه مون تازه تمووم شده، ولي فكر كنم با همين نوشتن بلاخره يه روز آرووم ميشم.

 



نظرات شما عزیزان:

نرگس
ساعت10:01---8 شهريور 1391
عزيزم سلام از خوندن خاطرات تو و نامزدت دلم گرفت عزيزم تو نامرد نيستي و هم نامزدت اين خانواده ها هستند كه دوست ندارن در مقابل همديگه كم بيارن مثلا به قول خودشون ابرو رو ميارن وسط سخته دركت ميكنم و ميخوام كه فراموش كني و به اينده دل بسپاري ايشالله يه جووني كه لياقتت رو داره نصيبت ميشه .من هم سرنوشتي مثل تو داشتم البته سخت تز ار اون نميخوام يادآوري كنم چون خيلي واسم سخت و عذاب اور بود جزغم و رنج چيزي نداشتم. به وبلاگ من هم يه سري بزن

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





درباره وبلاگ


پرين ( Perin ) هستم. 22 سالمه. ساكن تهرانم. نرم افزار كامپيوتر خوندمو تازه فارغ التحصيل شدم. تصميم به ازدواج داشتم ولي به هزاران دليل كه درست و غلطشو نمي دونم، ازدواجم سر نگرفت! خانواده ي مذهبي ندارم و تا سال اول دبيرستان، بي حجاب بوودمو از اينكه ديگران از ظاهرم و اندامم تعريف مي كردند شاد بوودمو روز به روز بيشتر بي حجاب مي شدم. ساله پيش دانشگاهيم، از لحاظ پوشش تغيير رويه اساسي دادم و در ذهنم تعارضاتي پيش اوومد كه منو واداشت به اينكه بدونم من كيم؟ باورهام چيه؟ باور درست كدومه ؟ به همين دليل قم رو براي گذروندن دوران دانشجويي انتخاب كردم ( شهري ديده بودم كه ميتونم از لحاظ مذهبي به اطلاعات كافي برسم) اما مشكلات فراوووني برام پيش اوومد و كمتر تونستم بهره برداري كنم ولي اين تعارضات هنوز هستو من به دنبال حلش هستم! البته بگم ، ذهن به شدت پرسشگر و كنجكاوي دارم و علاوه بر اوون مسائل رو ساده قبول نمي كنم، همين باعث شده كه هميشه بگم «نمي دونم!» و به دنبال اوون تلاش كنم براي دونستن! پس دفتر خاطراتي تهيه كردمو از افكارم از خاطراتم از درددل هام درش نوشتمو به زندگيم دقيق شدم ، تا هم خودم رو خدا رو راه و رسم زندگي رو ! پيدا كنم و هم خاطراتم و روند زندگيم رو ثبت داشته باشم، تا هميشه به يادم بمونه ! دفترم هميشه مخفي بوود و از اين كه خوونده نميشد خسته شدم و تصميم گرفتم به بلاگ تبديلش كنم.
آرشيو وبلاگ



ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید